این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۸۷ —
کلاه دولت و صولت بزور بازو نیست | بهفت ساله دهد بخت و دولت[۱] از هفتاد | |||||
بخدمتش سر طاعت نهند خرد و بزرگ | دران قبیله که خُردی بود بزرگ نهاد | |||||
قمر فرو شد و صبح دوم جهان بگرفت | حیات او بسر آمد دوام عمر تو باد | |||||
گشایشت بود ار پند بنده گوش کنی | که هر که کار نبست این سخن جهان نگشاد[۲] | |||||
همان نصیحت جدّت که گفتهام بشنو | که من نمانم و گفت منت بماند یاد | |||||
دلی خراب مکن بیگنه اگر خواهی | که سالها بودت خاندان و ملک آباد |
در مرثیهٔ سعدبن ابوبکر
بهیچ باغ نبود آن درخت مانندش | که تندباد اجل بیدریغ برکندش | |||||
بدوستی جهان بر که اعتماد کند[۳]؟ | که شوخ دیده نظر با کسیست هر چندش | |||||
بلطف خویش خدایا روان او خوش دار | بدان حیات بکن زین حیات خرسندش | |||||
نمرد سعد ابوبکر سعدِ بن زنگی | که هست سایهٔ امیدوار فرزندش | |||||
گر آفتاب بشد سایه همچنان باقیست | بقای اهل حرم باد و خویش و پیوندش | |||||
همیشه سبز و جوان باد در حدیقهٔ ملک | درخت دولت بیخآور برومندش | |||||
یکی دعای تو گفتم یکی دعای عدوت | بگویم آنرا گر نیک نیست مپسندش | |||||
هرآنکه پای خلاف تو در رکیب آورد | بخانه باز رود اسب بیخداوندش |
در مرثیهٔ ابوبکربن سعدبن زنگی
دل شکسته که مرهم نهد دگربارش؟ | یتیم خسته که از پای برکند خارش؟ | |||||
خدنگ درد فراق اندرون سینهٔ خلق | چنان نشست که در جان نشست سوفارش |