این برگ نمونهخوانی شده ولی هنوز همسنجی نشدهاست.
— ۳۰ —
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم | وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار | |||||
که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی | هزار نوبت از این رای باطل استغفار | |||||
حقوق صحبتم آویخت دست در دامن | که حسن عهد فراموش کردی ای غدار | |||||
نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان | مکن کز اهل مروت نیاید این کردار | |||||
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟ | کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟ | |||||
فراق را دلی از سنگ سختتر باید | کدام صبر که بر میکنی دل از دلدار؟ | |||||
هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت | روا بود که تحمل کند جفای هزار | |||||
هوای دل نتوان پخت بیتعنت خلق | درخت گل نتوان چید بی تحمل خار | |||||
درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس | چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار | |||||
بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید | دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار | |||||
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست | رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار | |||||
نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن | که خود ز دوست مصور نمیشود آزار | |||||
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت | که قاضی از پس اقرار نشنود انکار | |||||
ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق | همه سفینهٔ دُر میرود بدریا بار | |||||
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل | بصورتی ندهد صورتیست بر دیوار | |||||
مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی | که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار | |||||
که گفت پیرزن از میوه میکند پرهیز | دروغ گفت که دستش نمیرسد بثمار | |||||
فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواند | که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار | |||||
ترا که مالک دینار نیستی سعدی | طریق نیست مگر زهد مالک دینار | |||||
وزین سخن بگذشتیم و یکغزل ماندست[۱] | تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار |
- ↑ یک سخن باقیست.