که از امضای فرمان مشروطه تا کنون از سی و سه نخست وزیری که داشته ایم فقط سه چهار نفرشان از اشراف نیستند. علاوه بر اینکه سه چهار نفرشان نیز نظامی اند. اما ازین جمع سه جفتشان پدر و پسرند (همچو منصورها) و سه جفت داماد و پدرزن (مصدق و متین دفتری) و دو تا برادر (وثوق الدوله و قوام السلطنه) و چندتایی هم شوهر خواهر و از این قبیل... با اینهمه بندرت می بینیم فردی از افراد اشرافیت را که درین پنجاه شصت ساله مشروطه همچو دکتر مصدق یا حتی مثل دکتر امینی به جبران آن همه ناز و نعمت محرك امری باشد یا جانی و نامی را به خطر انداخته باشد[۱] یا مؤثر در امری اجتماعی شده باشد. و تازه این هر دو به دلیل همان تحلیلی که در صفحات پیش دربارهٔ صف عوض کردن «انتلی ژانسیا»ی طبقات اشراف آمد - اولی با برداشتن آن سنگ بزرگ نفت و دومی با به زمین گذاشتنش- در راهی قدم گذاردند که به اشرافیت می برازید.
و این تازه در حوزه حکومت و مسائل سیاسی است. حتی در عالم شعر و ادبیات ازیشان خبری نیست. «و من درین میان دلم حسابی شور می زند. چون درین بازار مکاره از هر متاعی نمونه ای لازم است. و من که به اشراف راه ندارم عاقبت باید بتوانم از زبان نویسنده ای وابسته به آنها دریابم که درین انبان چیست؟ وحیف که درین باره همۀ نویسندگان سکوت گزیده اند. این طور که من می بینم کسی جرأت نمی کند دست به اینکار بزند. چون طبقات مسلط انگار از قلمرو ادبیات طرد شده اند. و البته این هشدار بسیار به جایی است.»[۲] چون اشرافیت و مرده ریگش چندان مددی به هسته روشنفکری نداده.