پس از وی قیصر گالیوس[۱] را فرستاد که دوباره با کلئوپترا سخن گوید. او نیز جلو درآمده و برای قصدی که داشت سخن دراز براند و در این میان پروکولیوس نردبان بلندی بر آن پنجره که گفتیم آنتونیوس را از آنجا بالا کشیدند گزارده و با دو تن از کسان خود بالا رفته و به درون شد و راست به سوی آن در که کلئوپترا از پشت آن با گالیوس سخن میگفت شتافت.
یکی از آن دو زن که همراه کلئوپترا بودند او را دیده داد زد:
«بدبخت کلئوپترا! همین اکنون دستگیر میشوی!» از این صدا کلئوپترا بازگشته و همینکه چشمش به پروکولیوس افتاد خنجری را که همراه خود برای چنین هنگامی آماده داشت برکشید. پروکولیوس به سوی او دویده و با دو دست او را گرفته داد زد: «شرم کن ای کلئوپترا! تو بر خود ستم میکنی و بر قیصر بیشتر. کسی که میخواهد نیکوسرشتی خود را نشان بدهد.
تو مجالی برای او باز نمیگزاری و سرداری را که بهترین و پاکدلترین مردی است به جهانیان مرد کینهجوی و بدسرشتی نشان میدهی» این گفته خنجر را از کف او بیرون میکشید.
سپس نیز رختهای او را جستجو کرد که اگر زهری در آنها نهان کرده پیدا نماید. سپس قیصر ایپافرودتیوس[۲] را که از آزادکردگان خود بود فرستاد که از کلئوپترا پاسبانی نماید و سفارش داد که با وی مهربانی کنند و نیز هوشیار باشند که خودکشی ننماید.
در این میان قیصر به شهر الکساندریا درآمد و ارییوس[۳] فیلسوف را همراه خود داشت که دست او را گرفته و با وی سخن میگفت و خود خواستار آن بود که الکساندریان ببیند چه احترامی به همشهری ایشان نموده میشود و چون به میدان مشق رسید که بر روی بلندی که برای او در اینجا پدید آورده بودند رفت.
مردم شهر در آنجا گرد آمده و از ترس جان و مال خود در برابر او به خاک میافتادند.
وی به مردم خطاب کرده چنین گفت:
از روی زمین برخیزید سپس گفت که از نکوهش آنان چشم میپوشد نخست برای الکساندر که آن شهر را بنا کرده.
دوم برای خود شهر که جایگاه بزرگ و زیبایی است. سوم برای دوست خود ارییوس.
این بود اندازه احترامی که ارییوس از قیصر میدید و او با میانجیگریهای خود بسیار کسان را آزاد ساخت.