آهسته باشند و اگر میگزاردند نالهها و فریادهای آنان خود نشانی برای دشمن بود که گریختن اینان را بداند. همگی آرزو داشتند کراسوس را ببینند و اندیشه او را بدانند اگرچه همه میدانستند که مایه آن بدبختی جز او نبوده.
در این حال کراسوس جبه را به تن خود پیچیده و به گوشهای خزیده بود و شاید کسانی این حال او را نشانی از گوناگونیهای روزگار میدانستند. ولی جز میوه نادانیهای خود او نبود.
زیرا مردی که به میلیونهای بسیاری از مردمان برتری داشته و تنها از دو تن پایینتر شمرده میشد و به این پایینتری خرسندی نمیداد، کنون بدینسان پستتر و پایینتر از همه گردیده بود.
اوکتاویوس[۱] جانشین (معاون) او و کاسیوس بدانجا آمدند که مگر تسلیتی به او بدهند و رائی درباره پیشامد بزنند. و چون او را در این حال یافتند خود آنان سرکردگان دیگر را گرد آورده سرانجام قرار بر روانه شدن دادند که بیآنکه کوسی بزنند و صدایی درآورند کوچ کنند.
تا دیرگاهی صدایی در میان نبود ولی چون ناتوانان و درماندگان چگونگی را دانستند به ناله و فریاد برخاسته چنان شیون نمودند که تو گویی دشمن در پشت سر آنان میباشد.
سراسر لشکر را ترس فرا گرفته گاهی راه میپیماییدند و هنگامی به ترس افتاده به صفآرایی برمیخاستند، هنگامی زخمیان را که همراه آمده بودند برداشته زمانی میگزاردند و بدینسان فرصت از دست میدادند مگر سیصد تن سواره که بر سر اگناتیوس[۲]بودند و او با شتاب راه میپیمود و نیمشب به بیرون شهر کارهای رسیده به دروازه نزدیک شده به زبان رومی پاسبانان را آواز کرده و به کوپونیوس[۳] حاکم شهر چنین پیغامی داد:
کراسوس جنگ بسیار سختی با اشکانیان کرده. سپس بازنایستاده راه خود را به سوی زاوکما پیش گرفت و با شتاب رفته خویشتن و آن سوارگان را از خطر رهایی داد. ولی از اینکه سردار خویش را در آنچنان حالی تنها گزارده بود نام بدی پیدا کرد، از آن سوی کوپونیوس چون آن پیام را شنید اگرچه خبری از شکست نبود ولی از آن شتاب اگناتیوس به شک افتاده دانست که حادثه بدی روی داده و به سپاهیان خود دستور داد که آماده بایستند و چون دریافت که کراسوس رو به سوی آنجا دارد به پیشواز رفته با لشکر به درون شهرش آورد.