پادشاه که مرد بسیار سالخوردهای بود به هم رسیدند و چون پادشاه به بنیاد شهری پرداخته بود کراسوس از راه نکوهش و ریشخند به او چنین گفت:
اعلیحضرت در ساعت دوازدهم به بنیاد شهر برخاستهاید.
پادشاه پاسخ داد:
مگر سردار به این لشکرکشی خود به ایران (پارتیا) زودتر از آن برخاستهاید؟
این سخن را از آن جهت گفت که کراسوس این هنگام شصت سال داشت و خود سالخوردهتر از آن مینمود.
باری در این آغاز کار بخت با کراسوس همراه بود و به آسانی جسرسی به روی ایوفراتیس (فرات) بسته سپاهیان را بیگزند و آسیب بگذرانید و شهرهایی را از آن میسوپوتامیا (بین النهرین) به دست آورد. مگر یک شهری که اپولونیوس[۱] به خودکامگی در آن فرمانروا بود و در برابر رومیان ایستادگی کرده صد تن از ایشان را بکشت.
کراسوس آن شهر را با زور گرفت و تاراج نمود و مردمش را به بردگی فروخت. این شهر را یونانیان زینودوتیا[۲] مینامید.
کراسوس چون آنجا را گرفت به سپاهیان دستور داد که بر وی چون امپراتوری سلام دهند. و این کار به سپاهیان بد آمد. زیرا گفتند مگر به کاری بهتر از این امیدوار نیست که از چنین کار کوچکی چندان به خود میبالد.
بههرحال کراسوس در این شهرهای تازه گشاده هفت هزار پیاده و یک هزار سواره به پاسداری نشانده خویشتن به سوریا بازگشت که زمستان را در آنجا بگزارد و چون به آنجا رسید پسرش که با قیصر در گااول[۳] همراه و دلیریها نموده و نشانها و پاداشها از او یافته بود نزد وی آمد و یک هزار سواره برگزیده با خود آورد.
نخستین خطا از کراسوس در اینجا سرزد و کاری بود که اگر خود سفر و لشکرکشی را که سراپا خطا بوده به شمار نیاوریم، این بزرگترین خطایش شمرده خواهد شد.
زیرا در جایی که بایستی بیدرنگ پیش برود و شهرهای سلوکیا و بابل را که این زمان بر