پس از این کارزار پومپیوس هوس آن را داشت که با دستههای خود به سوی هورکانیا و دریای کاسپی پیش رود. ولی پس از سه روز راهپیمایی از دست مارهای زهردار ناگزیر گردیده بازگشت و در ارمنستان کوچک نشیمن گرفت. در اینجا فرستادگی از پادشاهان ماد و ایلومای[۱] نزد او رسیدند و او پاسخهای مهرآمیز به ایشان گفت: نیز چون پادشاه پارتیا (اشکانی) بر گوردوینی[۲] تاخته و گزندها بر زیردستان تیکران رسانیده بود پومپیوس افرانیوس را با سپاهی بر سر او فرستاد و او پادشاه اشکانی را شکست داده تا خاک آربیلا (اربل) از دنبال او رفت.
از «برگزیدگان» مثرادات که به پیش پومپیوس آوردند هیچیک را برای خود نگاه نداشته هر یکی را نزد خویشاوندان خود فرستاد و بیشتر آنان دختران یا زنان پادشاهان یا سرکردگان بودند. لیکن استراتونی که که نزد مثرادات گرامیتر از دیگران بود و مثرادات نگهداری بهترین و پرمالترین دزهای خود را به او سپرده بود گویا او دختر پیرمرد موسیقیدانی بوده پدر او زندگانی چندان خوشی نداشت، به شبی چنین رخ داد که او آوازی در یکی از میهمانیها نزد مثرادات خواند و مثرادات چنان شیفته وی گردید که از همانجا او را برداشته با خود برد و پیرمرد را بیآنکه نوازشی نماید یا وعدهای بدهد بازپس فرستاد. ولی پیرمرد چون بامداد از رختخواب برخاست چشمش بر میزهای خانه افتاد که ظرفهای سیمین و زرین بر روی آنها چیده شده دستهدسته نوکران و خواجهسرایان و غلام بچگان را دید که در خانه میباشند و همینکه او برخاست جامهای گرانبها برای او آوردند.
نیز اسبی را با زین و برگ پربها در جلو خانه خود دید و احترامی که به وی نموده میشد احترامی بود که جز به نزدیکان شاه نمیکردند. بیچاره پیرمرد میپنداشت. که او را دست انداخته و چنین خواستهاند که بازی خندهآمیزی تهیه نمایند و این بود که خواست خود را از دست نوکران رها گرداند.
ولی نوکران او را گرفته و بیاگاهانیدند که پادشاه خانه و دارایی مرد توانگری را که به تازگی مرده بوده به او بخشیده است و آنکه میبیند هنوز اندکی از بسیار میباشد و به هر