اونیسکریتوس را که شاگرد دیوگنیس بداندیش[۱] بود فرستاده از آنان خواستار شد که نزد او بیایند. کالانوس را گفتهاند که با کبر و بیپروایی درآمد و به او دستور داد که نخست لخت شده سپس نزد او بیاید وگرنه هرگز سخنی به او نخواهد گفت اگرچه از پیش خود زئوس آمده باشد.
لیکن داندامیس او را به نرمی و مهربانی پذیرفته به سخنانی که او از سوگراتیس (سقراط) و پوتاگوراس[۲] و دیوجنیس نقل میکرد گوش داده گفت: اینان بزرگانیاند و در هیچچیزی لغزشی از آنان نمیبینم جز در دلبستگی سختی که به قانون و عادتهای کشور خود دارند.
برخی دیگر گفتهاند که داندامیس تنها این را پرسید که برای چه الکساندر رنج کشیده آن همه راه را تا اینجا آمده است؟ بههرحال کالانوس را هم تکسیلیس راضی ساخت که به دیدار الکساندر برود. گفتهاند که نام درست او سفینیس[۳] بوده ولی چون عادت داشت که پیاپی کلمه «کاله» را که در هندی به جای سلام است به کار ببرد از این جهت یونانیان نام او را کالانوس گزاردند.
گفتهاند او نکته پرمغز مهمی را درباره فرمانروایی الکساندر نشان داد بدینسان که پوست خشکیده چروکیده را بر زمین انداخته از کنار آن راه رفت و به هر کناری که پای میگذاشت کنار دیگر از زمین بلند میشد. ولی چون بر میان پوست پای گذاشت کنارهها نیز به حال خود بودند و بدینسان فهمانید که پادشاه باید در دل پادشاهی خود جایگزین باشد نه اینکه در کنار و گوشه آن بگردد.
این سفر الکساندر بر روی رود هفت ماه درازا کشید و چون به دریا درآمد به جزیرهای رسید که خودش آن را اسکیلسنتیس[۴] نامیده ولی دیگران پسلتکیس[۵] خواندهاند و چون در آنجا به خشکی درآمد قربانیها کرده و تماشایی که میخواست به دریا نمود.
در همانجا از خدا خواستار شد که نگزارند جهانگشای دیگری به دورتر از آنجا که او رفته است برود، سپس دستور داد کشتیهای او که نیارخوس[۶] را فرمانده آنها و اونیسکرتیوس را راننده آنها برگماشت در دریا به گردش و جستجو بپردازند و کنارهای هند را به دست راست