مثرادات نیز دیرزمانی نگذشت که از بیخردی خود به چنین آسیبی دچار گردید بدینسان که او به بزمی که خواجهسرایان ارتخشثر و خواجهسرایان مادرش نیز بودند دعوت نمودند و او رختهای زیبا پوشیده و زرین ابزارهایی را که از پادشاه دریافته بود بر خویشتن بیاویخت و بدینسان آراسته به بزم درآمده و چون زمانی باده گساریده سرگرم شدند یکی از خواجهسرایان پاروساتیس که از همه بزرگتر بود روی به مثراداث کرده چنین گفت:
چه گرانمایه خلعتی که شاه به شما بخشیده! این زنجیر و بازوبندها بسیار زیبا و این شمشیر بیاندازه پربهاست! زهی خوشبختی شما که بدینسان نزد همه گرامی گردیدهاید!
مثراداث که از مستی بیخود گردیده بود به این سخنان چنان پاسخ داد:
مگر اینها چیست سپارامیزیس[۱]
من در آن روز آزمایش خودم را به پادشاه بسی باارجتر از آن نمودم که چنین خلعتی به من داده شود!
سپارامیزیس لبخندی زده گفت:
من رشک بر تو نمیبرم. ولی چون به گفته یونانیان راستی با مستی دوشادوش است میخواهم دوستانه بدانم آیا پیدا کردن زینت ابزاری که از روی اسبی فروریخته بود و آوردن آنها نزد پادشاه چه دشواری دارد یا در خور چه ارزشی میباشد.
این سخن را میگفت نه اینکه چگونگی کار آگاه نبود بلکه چون مستی هوش از سر مثراداث ربود، و او را به پرگویی برانگیخته بود.
منظور سپارامیزیس برانگیختن او به سخنگویی بود که راز درون خود را بیرون ریخته آنچه نبایستی گفت بگوید و به این منظور خود دست یافت. زیرا مثراداث سخن او را شنیده بیباکانه چنین پاسخ داد:
درباره زینت ابزار اسب و آن چیزهای بیارزش تو هر چه میخواهی بگو! من آشکار میگویم که مرگ کوروش با این دست من بود! من ارتاگرسیس نبودم که زوبین به هوا بیندازم و کاری بیهوده کنم. من چشم کوروش را آماج کرده و زوبین را راست به گیجگاه او فرودآوردم و با یک زخم او را به زمین انداختم و از همین زخم بود که او بدرود جان گفت.
- ↑ Sparamizis