برآمد، همه بر سر کار شدند و درازدستی پیش گرفتند و نوشروان را بچشم کودکی نگاه میکردند. « هرکس پنداشت انوشروان را بر تخت نشانده است، اگر خواهد او را پادشاه دارد و اگر نخواهد ندارد.»
یکی از ستمکارهترین بزرگان سپاهسالاری[۱]بود، که کس از او «توانگرتر و بانعمتتر نبود و نوشروان او را والی آذربایجان کرده بود و در همه مملکت هیچ امیر از او بزرگتر و باعدالتتر و خیل و تجمل نبود».
وی را آرزو چنان افتاد، که مر خویشتن را باغی و نشستنگاهی سازد. کلبه و زمین پیرزنی مانع کار او بود و چون پیرزن راضی بفروش نشد، سپاهسالار آن کلبه و زمین بظلم ازو بگرفت. پیرزن درماند، خود را پیش او افکند، که یا بها بده یا عوض، در او ننگریست. هرگاه، که این سپهسالار برنشستی و به تماشا و شکار شدی، پیرزن بر سر راه او بانگ برداشتی و بهای زمین طلبیدی جوابش ندادی و اگر با خاصگیانش گفتی، گفتندی بگوییم و نگفتندی. تا دو سال برآمد، پیرزن عاجز شد و طمع از انصاف وی ببرید. پس برخاست و برنج و دشواری از آذربایجان به مداین شد، چون درگاه نوشیروان بدید، گفت مرا نگذارند، که در این سرا شوم. تدبیر من آنست، که در صحرایی او را ببینم و قصد خود بر وی عرض کنم-پیرزن خبر یافت که نوشیروان بفلان شکارگاه میرود. بدان شکارگاه شد و آن شب آنجا بخفت. روز دیگر نوشیروان دررسید. بزرگان بپراکندند و به شکار مشغول شدند و نوشیروان با سلاحداری بماند. پیرزن چون ملک را تنها بدید، گفت ای ملک داد این ضعیفه بده. نوشیروان سوی او راند و قصه او بستد و بخواند. گفت دل مشغول مدار که مراد تو حاصل کنم. آنگاه فرمان داد تا آن پیرزن را بمهر ده سپارند. چون نوشیروان از شکار بازگشت پیرزن را در خانه فراشی جای داد و در اندیشه بود، که چه چاره کند، تا حقیقت این حال معلوم شود، چنانکه بزرگان ندانند. پس ملک غلامی بآذربایجان فرستاد تا بظاهر وضع شهر و حال غلهها و میوههای ایشان را ببیند
- ↑ بدون شک سپاهسالار و سپاهبذ میباشد (معنی هر دو کلمه یکیست).