از کتابهای افلاطون که مخصوصاً برای معرفی سقراط نوشته شده دو رسالهٔ دیگر هست که هر دو شاهکار است یکی موسوم به فیدن که از زیباترین کتابهاست و حکایت گفتگوهائی است که سقراط در روز آخر عمر در زندان در باب بقای نفس با دوستان و مریدان خویش میکند و یاران را از مفارقت خود تسلی میدهد و از تعجب بیرون میآورد که خود چرا از مردن باک ندارد این کتاب هم چون جزو همین مجموعه است بتفصیل آن نمیپردازم خاصه اینکه کیفیت قلم افلاطون را نمیتوان باز نمود و مطالب فلسفی آنرا در موقع دیگر گوشزد خواهم کرد.
دیگر کتابی است موسوم به «مهمانی» که از عجائب کتب است و داستان مهمانی یکی از دوستان سقراط است که چون در شاعری جایزه گرفته است ولیمه میدهد در این مهمانی اصحاب همه از شرب و نشاط و هیاهو خسته میشوند و بنا میگذارند بر اینکه هر یک خطبهای در وصف عشق و مدح خداوند عشق بسرایند و چنانکه، همه گویند و سخن گفتن سعدی دگر است، اهل مجلس همه در باب عشق تحقیق میکنند اما آنکه سقراط میگوید حکایت دیگری است و این مبحث را در موقع دیگر بیان خواهم کرد امّا این مهمانی منتهی میشود باین که در میان این گفتگوها الکبیادس سابقالذکر وارد میشود در حالیکه مست است و سقراط را میبیند و ظاهراً بر سبیل تعرض میگوید: ای سقراط تو اینجا چه میکنی؟ منکه هر جا میروم گرفتار تو میشوم از جان من چه میخواهی؟
در اینجا باید گوشزد کنم که یونانیان فوقالعاده اهل ذوق بودند و هر نوع زیبائی ایشان را جذب میکرد و جوانان زیبا در میان ایشان بسیار و زنها در خانهها تقریباً محجوب بودند از اینرو بعضی اعمال ناشایسته میان ایشان شایع شده بود و عجب اینکه نه قانون آنرا منع