دیدند که پر از هیزم است کلهبانان آنجا حاضر بودند ملک از وی پرسید که هیزمها را درین مغازه که جمع آورده کلهبان دعا کرد و گفت که پیری هست بنام قباد خارکش این هیزم را در تابستان که چندان بها ندارد جمع کرده که در زمستان قیمت تمام بفروشد ملک دانست که قباد خارکش کدام است این همه تدبیرات دلارام ست بغایت غضب آمد بفرمود تا آتش افروختند و دران هیزمها آتش افکندند همه سوختند اما چون فصل تابستان گذشت و موسم زمستان دررسید پیر با دل خوش و خورم با غلامان و الاغان متوجه مغازه شد چون بر در آن مغازه رسید هیزم را سوخته دید آتش در جانش افتاد و دود از دماغ او برآمد بر سینه سنگزنان و گریهکنان و زاری پیوست چاره نداشت قضا را در آن مغازه کان طلا بود چون آتش در آن هیزم افتاد طلا آن کان آب شده بود و از آن سنگ برآمده فرو ریخته بود و شبتاب شده پیر چون آن طلا در نظر آمد سنگ تصور کرده بخاطرش رسید که چندین ازینها بخانه برد که جهت زیر چرخ نهد و غیر آن