برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۷۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۷۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

مال باباست، برای خاطر تو کش رفتم. بعدها می‌پوشی‌اش.

یاشار تشکر کرد.

توی بقچه مقداری نان و کره هم بود. اولدوز چند تا پر کلاغ از جیبش درآورد، داد به ننه بزرگ و گفت: ننه‌بزرگ، پرهای «آقاکلاغه» است. یادگاری نگه داشته بودیم که به شما بدهیم. من و یاشار «آقاکلاغه» و ننه‌اش را هیچوقت فراموش نخواهیم کرد. آنها برای خاطر ما کشته شدند.

ننه‌بزرگ پرها را گرفت، به هوا بلند شد و در حالی که بالای سر بچه‌ها و کلاغها پرواز می‌کرد، بلندبلند گفت: با اجازه‌تان می خواهم دو کلمه حرف بزنم.

کلاغها ساکت شدند. ننه بزرگ پستانکی از زیر بالش درآورد و گفت: دوستان عزیزم! کلاغهای خوبم! همین حالا اولدوز چند تا از پرهای «آقا کلاغه» را بمن داد. ما آنها را نگاه می‌داریم. برای اینکه تنها نشانه‌ی مادر و پسری مهربان و فداکار است. این پرها به ما یاد خواهد داد که ما هم کلاغهای شجاع و خوبی باشیم.

اولدوز و یاشار هورا کشیدند.

کلاغها بلندبلند قارقار کردند.

ننه‌بزرگ دنبال حرفش را گرفت: اما این «پستانک» را دور می‌اندازیم. برای اینکه آن را زن بابا برای اولدوز خریده بود که همیشه آنرا بمکد و مجال نداشته باشد که حرف بزند و درد دلش را به کسی بگوید.

اولدوز پستانک خود را شناخت. همان که داده بود به «ننه‌کلاغه».

ننه بزرگ پستانک را انداخت پایین. کلاغها هلهله کردند. ننه