ناگهان کلاغها به جنب و جوش افتادند. با منقار و چنگال تور را گرفتند و بلند کردند. یاشار رشتههائی به کنارهای تور بند کرده بود. کلاغها آنها را هم گرفته بودند، یاشار از بالا فریاد کرد: ننه، ما رفتیم، به ددهام سلام برسان، زود برمیگردیم، غصه نخور!
کلاغها بابا و زن بابا را به حال خود گذاشتند و راه افتادند. آن دو وسط حیاط ایستاده داد و بیداد می کردند و سنگ و چوب می انداختند. لباسهایشان پارهپاره شده بود و چند جاشان هم زخم شده بود.
بالاخره از شهر دور شدند.
هزاران کلاغ دور و بر بچهها را گرفته بودند. فقط بالای سرشان خالی بود. اولدوز نگاهی به ابرها کرد و پیش خود گفت: چه قشنگند!
کلاغها هلهله میکردند و میرفتند.
می رفتند به شهر کلاغها.
میرفتند به جایی که بهتر از خانهی «بابا» بود.
میرفتند به آنجا که «زنبابا» نداشت.
✺ | پستانکها را دور بیندازید! |
✺ | به یاد دوستان شهید و ناکام |
ننهبزرگ، دوشیزه کلاغه و آقاکلاغه آمدند نشستند پیش بچهها که چند کلمه حرف بزنند و بعد بروند مثل دیگران کار کنند.
اولدوز بقچهاش را باز کرد. یک پیراهن بیرون آورد و به یاشار گفت: