برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۷۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
اولدوز و کلاغها ● ۷۵
 

ناگهان کلاغها به جنب و جوش افتادند. با منقار و چنگال تور را گرفتند و بلند کردند. یاشار رشته‌هائی به کنارهای تور بند کرده بود. کلاغها آنها را هم گرفته بودند، یاشار از بالا فریاد کرد: ننه، ما رفتیم، به دده‌ام سلام برسان، زود برمی‌گردیم، غصه نخور!

کلاغها بابا و زن بابا را به حال خود گذاشتند و راه افتادند. آن دو وسط حیاط ایستاده داد و بیداد می کردند و سنگ و چوب می انداختند. لباسهایشان پاره‌پاره شده بود و چند جاشان هم زخم شده بود.

بالاخره از شهر دور شدند.

هزاران کلاغ دور و بر بچه‌ها را گرفته بودند. فقط بالای سرشان خالی بود. اولدوز نگاهی به ابرها کرد و پیش خود گفت: چه قشنگند!

کلاغها هلهله می‌کردند و می‌رفتند.

می رفتند به شهر کلاغها.

می‌رفتند به جایی که بهتر از خانه‌ی «بابا» بود.

می‌رفتند به آنجا که «زن‌بابا» نداشت.

 
پستانکها را دور بیندازید!
به یاد دوستان شهید و ناکام
 

ننه‌بزرگ، دوشیزه کلاغه و آقاکلاغه آمدند نشستند پیش بچه‌ها که چند کلمه حرف بزنند و بعد بروند مثل دیگران کار کنند.

اولدوز بقچه‌اش را باز کرد. یک پیراهن بیرون آورد و به یاشار گفت: