برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۷۴

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
اولدوز و کلاغها ● ۷۳
 

احوالپرسی کردند. یاشار تور را پهن کرد. هنوز اولدوز نیامده بود. نیم دقیقه گذشت. یاشار به دورها نگاه کرد. در طرف چپ، در دوردستها سیاهی بزرگی حرکت می‌کرد و پیش می‌آمد. یکی از کلاغها گفت: دارند می‌آیند، چرا اولدوز نمی‌آید؟

یاشار گفت: نمی‌دانم شاید زن بابا زندانیش کرده.

سیاهی نزدیکتر شد. صدای خفه‌ی قارقار بگوش رسید. اولدوز باز نیامد. کلاغها رسیدند. فریاد قارقار هزاران کلاغ آسمان و زمین را پر کرد. تمام در و دیوار از کلاغها سیاه شد. روی درخت توت جای خالی نماند. مردم از خانه‌ها بیرون آمده بودند. ترس همه را برداشته بود.

ننه‌ی یاشار دیگی روی سرش گذاشته وسط حیاط ایستاده بود و فریاد می‌کرد: یاشار کجا رفتی؟.. حالا چشمهات را در می‌آرند!..

یاشار تا صدای ننه‌اش را شنید، رفت لب بام و گفت: ننه، نترس! اینها رفقای منند. اگر مرا دوست داری، برو اولدوز را بفرست پشت بام. ننه، خواهش می‌کنم! برو ننه!.. ما باید دوتایی مسافرت کنیم...

ننه‌اش مات و حیران به پسرش نگاه می‌کرد و چیزی نمی‌گفت. یاشار باز التماس کرد: برو ننه!.. خواهش می‌کنم... کلاغها رفیقهای ما هستند... ازشان نترس!

یاشار نمی‌دانست چکار کند. کم مانده بود زیر گریه بزند. ننه‌بزرگ پیش آمد و گفت: تو برو بنشین روی تور، من خودم با چندتا کلاغ می‌روم دنبال اولدوز، ببینم کجا مانده.

فریاد کلاغها خیلی‌ها را به حیاطها ریخته بود. هر کس چیزی روی