سرش گذاشته بود و ترسانترسان آسمان را نگاه میکرد. بعضی مردم از ترس پشت پنجرهها مانده بودند. پیرزنها فریاد میزدند: بلا نازل شده! بروید دعا کنید، نماز بخوانید، نذر و نیاز کنید!
ناگهان بابا چوب بهدست به حیاط آمد. زن بابا هم پشت سرش بیرون آمد. هر کدام دیگی روی سر گذاشته بود. ننهبزرگ گفت: کلاغها، بپیچید به دست و پای این زن و شوهر، نگذارید جنب بخورند.
کلاغها ریختند بهسرشان، دیگها سر و صدا می کرد و زن بابا و بابا را میترساند.
ننهبزرگ با چند تا کلاغ تو رفت. صدای فریاد اولدوز از آشپزخانه میآمد. در آشپزخانه قفل بود. اولدوز با کارد میزد که در را سوراخ کند. یک سوراخ کوچک هم درست کرده بود. در این وقت ننهی یاشار سر رسید. کلاغها راه باز کردند. ننه با سنگ زد و قفل را شکست. اولدوز بیرون آمد. ننه او را بغل کرد و بوسید. اولدوز گفت: ننه، نگران ما نباشی، زود برمیگردیم. به زن بابا هم نگو که تو مرا بیرون آوردی. اذیتت میکند...
ننهی یاشار گریه می کرد. اولدوز دوید، از لانهی مرغ بقچهای درآورد و رفت پشت بام. کلاغها دورش را گرفته بودند. وقتی پهلوی یاشار رسید، خود را روی او انداخت. یاشار دستهایش را باز کرد و او را بر سینه فشرد و از شادی گریه کرد.
ننهبزرگ از ننهی یاشار تشکر کرد، آمد پشت بام و به صدای بلند گفت: کلاغها! حرکت کنید!