برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۶۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
کوراوغلو و ... ● ۳۷۵
 

نگار خانم دید کوراوغلو باز دارد از کوره در می‌رود چشمکی به یاران زد و گفت: کوراوغلو، ما می‌دانیم که تو واقعاً کوراوغلو هستی. اگر نه که دورت جمع نمی شدیم! راست است مردانه‌ای، دلاوری، چم و خم کارها را بلدی اما میان خودمان بماند. سیاه سوخته‌یی و سروبرت تعریف زیادی ندارد!..

یاران همگی خندیدند. خود کوراوغلو هم خندید. بعد ساز را بر سینه فشرد و خواند:

ای زیباروی که سیاهم می‌خوانی، مگر ابروی تو سیاه نیست؟ گیسوانت که به گردنت ریخته، مگر سیاه نیست!ای زیبای چنلی بل، آن دانه‌ی خال در صورت چون ماه و خورشیدت مگر سیاه نیست؟ کوراوغلو از جان دوستت دارد، گوش به ساز و نوایم ده، آن سرمه‌ای که به چشمها کشیده‌ای مگر سیاه نیست؟

تابستان ۱۳۴۷