برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۳۶۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۳۷۴ □ قصه‌های بهرنگ
 


این را گفت و خود را به آب زد. آب تا گوشهای اسب بالا آمد. کوراوغلو دید که آب خیلی پرزور است و اسب مأیوسانه دست و پا می‌زند. دستهایش را دور گردن قیرآت انداخت و نعره زد:

ای اسب آهوتک من، ای اسب شاهین پر من، تندتر کن، تندتر کن. هر صبح و شام تیمارت می‌کنم، طلا به نعلت می‌زنم، هر طوری شده مرا از اینجا بیرون ببر و به چنلی بل برسان.

قیرآت از شنیدن آواز کوراوغلو گویی پر درآورد. شناکنان خود را به آن طرف رودخانه رساند. کوراوغلو برگشت و نگاه کرد دید حسن‌پاشا هنوز هم از برج پایین نیامده. فریاد زد: آهای پاشا، این دفعه بالای برج پنهان شدی خوب از دستم در رفتی. دفعه‌ی دیگر ببینم کجا را داری فرار کنی. باز همدیگر را می‌بینیم!..

این را گفت و راه افتاد. آمد و آمد تا به چنلی بل رسید. قیرآت تا بوی چنلی بل را شنید چنان شیهه‌ای زد که صدایش در کوه و کمر پیچید. یاران همگی دور کوراوغلو را گرفتند و پرسیدند: کوراوغلو، خوش آمدی! بگو ببینم چه‌ها دیدی؟ چطور اسب را پیدا کردی آوردی؟

کوراوغلو سرگذشت خود را از آسیاب تا رودخانه‌ی تونا به یاران گفت. یاران از اینکه او را رنجانده بودند پشیمان شدند و سرهایشان را پایین انداختند. کوراوغلو گفت: ناراحت نشوید. حق با شما بود. من نمی بایست به هر کس و ناکسی اطمینان می‌کردم و کلید اسب را به کچل می‌دادم. حالا کاری است شده. اما این را هم بدانید که مرا می‌گویند کوراوغلو!