برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۲۶۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۲۷۲ □ قصه‌های بهرنگ
 

از ته تا نوک سر، دودستی ناز کرد و گذاشت رفت.

سال دیگر من خوب قد کشیده بودم و شاخ و برگ فراوانی از همه جای تنم روییده بود. بیست سی تا گل داده بودم و دیگر می‌توانستم سرم را از تل خاک بالاتر بگیرم و سرک بکشم و آن برهای باغ را تماشا کنم.

روزی باغبان ملتفت سرک کشیدن‌های من شد و آمد من را دید. از شادی نمی‌دانست چکار بکند. از شکل و رنگ برگ و گلم فهمید که بچه‌ی کی هستم. درخت هلوی خوبی توی باغش روییده بود، بدون آن‌که برایش زحمتی کشیده باشد. من خیلی ناراحت بودم که عاقبت به دست باغبانی افتاده‌ام که خودش نوکر آدم پولدار دیگری است و به خاطر پول، مردم ده را دشمن خودش کرده است.

ده‌پانزده هلو رسانده بودم؛ اما وقتی فکر می‌کردم که هلوهایم قسمت چه کسانی خواهد شد، از خودم بدم می‌آمد. من را پولاد و صاحبعلی کاشته بودند، بزرگ کرده بودند و حق هم این بود که هلوهایم را همان‌ها می‌خوردند.

روزی فکری به خاطرم رسید و از همان روز شروع کردم هلوهایم را ریختن. باغبان ‌وقتی ملتفت شد که دیگر هلویی بر من نمانده بود. خیال کرد جایم بد است. بلندبلند گفت: سال دیگر جایت را عوض می‌کنم که بتوانی خوب آب بخوری و هلوهای درشت و خوشگل بیاوری.

بهار سال دیگر که ریشه‌هایم را بیدار کردم دیدم نظم همه‌شان