و ذرههای غذا و آب را میمکیدند و یکجا جمع میکردند و میفرستادند به بالا. دانهی ناشناس دیگری هم بود که ریشهی کوچکی رویانده بود و سرش را خم کرده بود و خاک را باحوصله و آرامآرام سوراخ میکرد و بالا میرفت. تصمیم داشت دو روز دیگر تیغ زدن آفتاب را تماشا کند.
ریشهی تازهای از زیر تنم رد میشد و هر دم که به جلو میخزید و درازتر میشد، قلقلکم میداد. میگفت که مال درخت بادام لب جوست. ریشهی بادام هم باقوت تمام رطوبت خاک و ذرههای غذا را میمکید و تو میبرد.
آبی که روی من میریخت مال برف روی خاک بود و چند روز بعد قطع شد.
روزی صدای خش و خشی شنیدم و کمی بعد دستهای مورچهی سیاه و زبروزرنگ رسیدند پیش من و شروع کردند من را نیش زدن و گاز گرفتن. مورچهها گرمای خورشید و بوی هوای بهاری را به داخل خاک آورده بودند. از نیش زدنهایشان فهمیدم که دارند نقب میزنند. مدتی من را نیش زدند وقتی دیدند نمیتوانند سوراخم بکنند، راهشان را کج کردند و نقب را در جهت دیگری زدند. من دیگر آنها را ندیدم تا وقتیکه خودم روی خاک آمدم و درخت شدم.
آنقدر آب مکیده بودم که باد کرده بودم و عاقبت پوستهام پاره شد. آنوقت ریشهچهام را بهصورت میلهی سفیدی از شکاف پوستهام بیرون فرستادم و توی خاک فروبردم که رشد کند و ریشهام بشود تا بتوانم روی آن