بز خوردنی خواست، پیرزن و دخترها برایش خار و برگ درخت توت آوردند. کفترها رفتند دوستان خود را آوردند. بز بنا کرد به خوردن و گلوله پس انداختن. پیرزن تنور را آتش کرد، ساج رویش گذاشت که برای کفترها گندم برشته کند.
کفترها گندم میخوردند و گلولهها را برمیداشتند و به هوا بلند میشدند و آنها را میانداختند بر سر و روی قشون و قراول. در تاریکی شب کسی کاری از دستش برنمیآمد.
حالا وزیر هم خبردار شده بود آمده بود. به پادشاه گفت: پادشاه، اگر یکی دو ساعت اینجوری بگذرد کفترها درودیوار را بر سرمان خراب میکنند، بهتر است کچل را ولش کنیم بعد بنشینیم یک فکر درستوحسابی بکنیم.
پادشاه سخن وزیر را پسندید. امر کرد درها را باز کردند و خودش بلندبلند گفت: آهای کچل، بیا برو گورت را ازاینجا گم کن!.. روزی بالاخره به حسابت میرسم.
چند دقیقه در سکوت گذشت. کچل از حیاط داد زد: قربان، از فرصت استفاده کرده به خدمتتان عرض میکنم که هیچ جا با خواستگار اینجوری رفتار نمیکنند…
پادشاه گفت: احمق، تو کجا و خواستگاری دختر پادشاه کجا؟
کچل گفت: پادشاه، دخترت را بده من، بگویم کفترها آرام بگیرند. من و دخترت عاشق و معشوقیم.
پادشاه گفت: من دیگر همچو دختر بیحیایی را لازم ندارم. همین