حالا بیرونش میکنم …
پادشاه چند تا از نوکرها را دنبال دخترش فرستاد که دستش را بگیرند و از خانه بیرونش کنند. نوکرها رفتند و برگشتند گفتند: پادشاه، دخترت خودش در رفته.
کچل دیگر چیزی نگفت و اشارهای به کفترها کرد و رفت به خانهاش. ننهاش، دختر پادشاه و کنیزش شیر داغکرده میخوردند.
✵✵✵
کچل با مختصر زروزیوری که دختر پادشاه آورده بود و با پولی که خودش و ننهاش و دختر پادشاه به دست میآوردند، خانه و زندگی خوبی ترتیب داد. اما هنوز خارکنی میکرد و کفتر میپراند و بزش را زیر درخت توت میبست و ننهاش و زنش در خانه پشم میرشتند و زندگیشان را درمیآوردند.
کنیز را هم آزاد کرده بودند رفته بود شوهر کرده بود. او هم برای خودش صاحب خانه و زندگی شده بود.
حاجی علی کارخانهدار و دیگران هنوز هم پیش پادشاه میآمدند و از دست کچل دادخواهی میکردند، بخصوص که کچل باز گاهگاهی به ثروتشان دستبرد میزد. البته هیچوقت چیزی برای خودش برنمیداشت.
پادشاه و وزیر هم هرروز مینشستند برای کچل و کفترهاش نقشه میکشیدند و کلک جور میکردند. پادشاه پسر کوچک وزیر را رییس