پرش به محتوا

برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۴۹

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۱۵۰ □ قصه‌های بهرنگ
 

کفترها دایره شدند و پچ و پچ کردند و یکهو به هوا بلند شدند رفتند. کچل و ننه‌اش ماتشان برد. مدتی گذشت. از کفترها خبری نشد. پیرزن گفت: این هم وفای کفترهای خوشگل تو!..

حرف پیرزن تمام نشده بود که کفترها در آسمان پیدایشان شد. یک کلاه نمدی با خودشان آورده بودند. کلاه را دادند به کچل. پیرزن گفت: عجب سوغاتی گران بهایی برایت آوردند. حالا ببین اندازه‌ی سرت است یا نه.

کچل کلاه نمدی را سرش گذاشت و گفت: ننه، بم می‌آید. نه؟

پیرزن با تعجب گفت: پسر، تو کجایی؟

کچل گفت: ننه، من همین‌جام. پیرزن گفت: کلاه را بده من ببینم.

کچل کلاه را برداشت و به ننه‌اش داد. پیرزن آن را سرش گذاشت. کچل فریاد کشید: ننه، کجا رفتی؟

پیرزن جواب نداد. کچل مات و متحیر دوروبرش را نگاه می‌کرد. یکهو دید صدای چرخ ننه‌اش بلند شد. دوید به اتاق. دید چرخ خودبه‌خود می‌چرخد و پشم می‌ریسد. حالا دیگر فهمید که کلاه نمدی خاصیتش چیست. گفت: ننه، دیگر اذیتم نکن کلاه را بده بروم یک‌کمی خوردوخوراک تهیه کنم. دارم از ضعف و گرسنگی می‌میرم.

پیرزن گفت: قسم بخور دست به مال حرام نخواهی زد، کلاه را بدهم.

کچل گفت: قسم می‌خورم که دست به چیزهایی نزنم که برای من