برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۵۰

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۱۵۱
 

حرام‌اند.

پیرزن کلاه را به کچل داد و کچل سرش گذاشت و بیرون رفت.

چند محله آن‌طرف‌تر حاجی علی پارچه‌باف زندگی می‌کرد. چند تا کارخانه داشت و چند صد تا کارگر و نوکر و کلفت. کچل راه می‌رفت و به خودش می‌گفت: خوب، کچل جان، حساب کن ببین مال حاجی علی برایت حلال است یا نه. حاجی علی پول‌ها را از کجا می‌آورد؟ از کارخانه‌هاش. خودش کار می‌کند؟ نه. او دست به سیاه‌وسفید نمی‌زند. او فقط منفعت کارخانه‌ها را می‌گیرد و خوش می‌گذراند. پس کی کار می‌کند و منفعت می‌دهد، کچل جان؟ مخت را خوب به کار بینداز. یک‌چیزی ازت می‌پرسم، درست جواب بده. بگو ببینم اگر آدم‌ها کار نکنند، کارخانه‌ها چطور می‌شود؟ جواب: تعطیل می‌شود. سؤال: آن‌وقت کارخانه‌ها بازهم منفعت می‌دهد؟ جواب: البته که نه. نتیجه: پس، کچل جان، از این سؤال و جواب چنین نتیجه می‌گیریم که کارگرها کار می‌کنند اما همه‌ی منفعتش را حاجی برمی‌دارد و فقط یک‌کمی به خود آن‌ها می‌دهد. پس حالا که ثروت حاج علی مال خودش نیست، برای من حلال است.

کچل با خیال راحت وارد خانه‌ی حاجی علی پارچه‌باف شد. چند تا از نوکرها و کلفت‌ها در حیاط بیرونی در رفت‌وآمد بودند. کچل از میانشان گذشت و کسی ملتفت نشد. در حیاط اندرونی، حاجی علی با چند تا از زن‌هایش نشسته بود لب حوض روی تخت و عصرانه می‌خورد. چایی می‌خوردند با عسل و خامه و نان سوخاری. کچل دهنش آب افتاد. پیش