برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۱۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۱۱۷
 

خاله پری کمکم کن!… آخ مُردم!…

یاشار گیج و مبهوت لب کرت ایستاده بود و نمی‌دانست چکار باید بکند. ناگهان دوید به‌طرف پای گاو و برش داشت و یواشکی گفت: زن بابا دارد اولدوز را می‌کشدش. حالا چکار کنیم؟

صدای ضعیفی به گوش یاشار آمد: مرا بینداز پشت‌بام. مواظب گربه‌ی سیاه هم باش.

یاشار گربه‌ی سیاه را زد و از خانه دور کرد. بعد پا را انداخت پشت‌بام. به صدای افتادن پا، ننه‌اش از اتاق گفت: یاشار، چی بود افتاد پشت‌بام؟

یاشار گفت: چیزی نبود. پای گاو را که برایم آورده بودی انداختم پشت‌بام خشک بشود.

ننه‌اش گفت: اولدوز داده. هیچ معلوم است پای گاو می‌خواهی چکار؟

یاشار گفت: ننه، باز مثل این‌که زن بابا دارد اولدوز را می‌زند. بهتر نیست یک سری به آن‌ها بزنی؟

ننه‌اش گفت: به ما مربوط نیست، پسر جان. هر کی صلاح کار خودش را بهتر می‌داند.

یاشار گفت: آخر ننه …

ننه‌اش گفت: دست و روت را زود بشور بیا ناهار بخوریم.

یاشار دیگر معطل نکرد. از پلکانی که پشت‌بام می‌خورد، رفت بالا. پای گاو گفت: ده بیست‌تا از مورچه سواره‌هام را فرستادم به