برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۱۷

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۱۱۶ □ قصه‌های بهرنگ
 

را جمع کرد گذاشت به رخت چین و گفت: ننه، هوا دیگر گرم شده. امشب پشت‌بام می‌خوابم.

ننه‌اش بهت‌زده نگاهش می‌کرد. چیزی نگفت. یاشار گذاشت رفت به حیاط که دست و رویش را بشوید. کلثوم داشت توی اتاق دعا می‌خواند، شکر می‌گزارد. یاشار تازه یادش آمد که پرهای طاووس را تو جنگل جا گذاشته.

 
✵ مورچه سواره‌ها
 

یاشار لب کرت ایستاده بود می‌شاشید که چشمش افتاد به پای گاو که کنار دیوار افتاده بود. گربه‌ی سیاهی هم روی دیوار نشسته بو می‌کشید. یاشار از پای گاو چیزی نفهمید، بعد یادش آمد که دیشب اولدوز و عروسک چه به او گفته بودند.

دیشب وقتی از جنگل برمی‌گشتند، اولدوز به او گفته بود: صبح که ننه‌ات می‌آید خانه‌ی ما، پای گاو را می‌فرستم پیش تو. خوب مواظبش باش.

یاشار گفته بود: برای چه؟

عروسک سخنگو جواب داده بود: این، از آن گاوهای معمولی نبوده. پاش را نگه می‌داریم، به دردمان می‌خورد. هر وقت مشکلی داشتیم می‌توانیم ازش کمک بخواهیم.

یاشار تو همین فکرها بود که صدای جیغ‌وداد اولدوز بلند شد. وسط جیغ‌ودادش می‌شد شنید که می‌گفت: نکن مامان!… غلط کردم!…