برگه:GheseHayeBehrang.pdf/۱۱۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
عروسک سخنگو ● ۱۱۵
 

و گفت: تا تو بیدار بشوی زخمت هم خوب خواهد شد…

یاشار لحظه‌ای ساکت شد و باز گفت: مرد مهربانی بود صورتش این‌قدر نورانی بود که نگو. وقتی زخمم را بست، به من گفت: نگاه کن ببین آن چیست ایستاده پشت سرت. من عقب برگشتم و دیدم چیزی نیست؛ اما وقتی به جلو هم نگاه کردم باز دیدم چیزی نیست. مرد رفته بود.

ننه‌ی یاشار با چنان حیرتی پسرش را نگاه می‌کرد و بی‌حرکت نشسته بود که یاشار اولش ترسید، بعد که ننه‌اش به حرف آمد فهمید که یخش خوب گرفته.

ننه‌اش گفت: گفتی صورتش هم نورانی بود؟

یاشار گفت: آره، ننه. عین همان‌که آن روز می‌گفتی یک‌وقتی به خواب ننه‌بزرگ آمده بود و پای چلاقش را خوب کرده بود. ببین زخم من هم دیگر درد نمی‌کند.

ننه‌ی یاشار گریه‌اش گرفت. از شوق و شادی گریه می‌کرد. پسرش را در آغوش کشید و سر و رویش را بوسید و گفت: تو نظرکرده‌ی امامها شده‌ای. از تو خوششان آمده. اگر دده‌ات بداند!… گفتی انگشتت دیگر درد نمی‌کند؟ یاشار گفت: عین این‌یکی انگشت‌هام شده. از فردا باز می‌توانم کار کنم.

آن‌وقت زخمش را باز کرد و برگ‌ها و مرهم گیاهی را برداشت زخمش را به ننه‌اش نشان داد. جای زخم سفید شده بود و هیچ چرک و کثافتی نداشت. زخم را دوباره بستند. یاشار پا شد لحاف و تشکش و متکایش