که مراقب کارشان باشد و نه افقِ بازی هست و نه زمینِ وسیعی تا بتوان ازشان کاری کشید و نه جادّهای هست که بتوان برای تعمیر به شهرشان آورد؛ و با این همه اهالی یک روستا، دست کم سه ماه از سال بی کار بی کار! و گرفتار سرما و سیل و بی آبی و خشکسالی و ملخ. آخر اینها را کی باید حل کرد؟
اگر خوراک اهالی یک مملکت صنعتی و پیش پا افتاده را عدّهای در حدود ۹ تا ۱۵ درصد اهالی آن مملکت تهیّه میکنند، ما ۶۰ درصد اهالی مملکت را به خدمت شکم خود گماشتهایم و تازه هر سال، گندم از امریکا وارد میکنیم و شکر از فرمز. ما که در مملکتی به اصطلاح فلاحتی به سر میبریم و تازه آن نُه ماه سال که اهالی غیور روستا کار میکنند؛ مگر چه میکنند؟ علفچینی، تاپاله آفتاب کردن، گاو و گوسفند را لب جو بردن؛ یا برگزاری نماز باران. و «آخر اینکه نشد کار! ترانزیستور میگوید که در شهرها پول پارو میکنند. چهارشنبهها. پس راه بیفتیم!» و این جوری میشود که خیل خیل از دهات به شهرها میگریزند. به شهرهایی که قبلاً جوانان کار آمد ده را، به سربازی و مصدری و بیگاری به آن بردهاند. به شهرهایی که ۲۵ درصد باقی اهالی غیور را زیر سقفهای گِلی خود و پشت دیوارهای بلند و قطور، از آفات دهر مصون داشتهاند. به شهرهایی که اغلب ده کورههای باد کردهای هستند، یا به قول دوستم حسین ملک، هر کدام گرهی هستند که در یکجا به باریکهی ریسمان جادّهای خوردهاند و آنوقت این شهرها هر کدام خود بازار مکّارهای برای مصنوعات فرنگی. محصول دوچرخهی دستکم پنجاه سال کارخانهی «رالهی» انگلستان را یکجا در یزد میبینی و محصول یک ماه