وسطا میگذرد. در سرزمینی باز هم طاعونزده. شوالیهای خسته و شکست خورده و وازده از جنگهای صلیبی برگشته که در آن هرگز به جستن حقیقت دست نیافته است؛ چون در اراضی قدس، همان چیزهایی را دیده است که امروز بازماندگان فرنگی او، در دنیای استعمار زدهی شرق و افریقا میبینند؛ و این شوالیه برخلاف فرنگیان امروز، در سفر خود به شرق، به جست و جوی نفت و ادویه و ابریشم نیامده است، به جست و جوی حق آمده. آن هم حقّ الیقین. یعنی میخواسته در اراضی مقدّس فلسطین، خدا را ببیند و لمس کند. درست همچو حواریون مسیح که چون گمان کردند خدا را دیدهاند، کرنای بشارت مسیحی را در چهارگوشهی عالم زدند. این شوالیهی سوئدی هم که از جوار شبهای دراز قطبی، تا متن روشنایی خیره کنندهی آفتاب شرق آمده است، خدا را میجوید، امّا به جای او، هر دم شیطان پیش پای اوست. گاهی در لباس حریف شطرنج، گاهی در لباس مردم کلیسایی و همیشه در سیمای عزراییل که تخم طاعون را در آن سرزمین پاشیده و اکنون دروکنندهی جان آدمیان است و در متن چنین روزگاری که شوالیهی ما خسته از جست و جوی حق بازگشته، کلیسا آیهی عذاب میخواند و وعید روز قیامت را میدهد و نزدیک شدن ساعت را. اشاره به اینکه زمانهی ایمان که سرآمد، دورهی عذاب است. زمانهی اعتقاد که به سررسید، دوران تجربه است و تجربه هم به بمب اتم میکشد. اینها اشارات او است؛ یا دریافت من از اشارات او.
و اکنون منِ کمترین – نه به عنوان یک شرقی – بلکه درست به عنوان یک