برگه:DowreKamelMasnavi.pdf/۱۳۵

از ویکی‌نبشته
پرش به ناوبری پرش به جستجو
این برگ نمونه‌خوانی نشده‌است.
 

  در شما چون زهر گشته آن سخن زانک زهرستان بدیت از بیخ و بن  
  چون شوم غمگین که غم شد سرنگون غم شما بودیت ای قوم حرون  
  هیچ کس بر مرگ غم نوحه کند ریش سر چون شد کسی مو بر کند  
  رو بخود کرد و بگفت ای نوحه‌گر نوحه‌ات را می‌نیرزند آن نفر  
  کژ مخوان ای راست‌خواننده‌ی مبین کیف آسی خلف قوم ظالمین  
  باز اندر چشم و دل او گریه یافت رحمتی بی‌علتی در وی بتافت  
  قطره می‌بارید و حیران گشته بود قطره‌ای بی‌علت از دریای جود  
  عقل او می‌گفت کین گریه ز چیست بر چنان افسوسیان شاید گریست  
  بر چه می‌گریی بگو بر فعلشان بر سپاه کینه‌توز بد نشان  
  بر دل تاریک پر زنگارشان بر زبان زهر همچون مارشان  
  بر دم و دندان سگسارانه‌شان بر دهان و چشم کزدم خانه‌شان  
  بر ستیز و تسخر و افسوسشان شکر کن چون کرد حق محبوسشان  
  دستشان کژ پایشان کژ چشم کژ مهرشان کژ صلحشان کژ خشم کژ  
  از پی تقلید و معقولات نقل پا نهاده بر سر این پیر عقل  
  پیرخر نه جمله گشته پیر خر از ریای چشم و گوش همدگر  
  از بهشت آورد یزدان بندگان تا نمایدشان سقر پروردگان  
  اهل نار و خلد را بین همدکان در میانشان برزخ لایبغیان  
  اهل نار و اهل نور آمیخته در میانشان کوه قاف انگیخته  
  همچو در کان خاک و زر کرد اختلاط در میانشان صد بیابان و رباط  
  همچنانک عقد در در و شبه مختلط چون میهمان یک‌شبه  
  بحر را نیمیش شیرین چون شکر طعم شیرین رنگ روشن چون قمر