برگه:DonyaKhaneManAst.pdf/۱۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

صاف و باعظمت بالا کرده و مشغول آواز خواندن است، آنجا و هرجا که اول طلوع ماه در فضای خاموش، و مثل قلب من تیره، به تماشا می نشینی و از اثر نسیم های خنک لباس هایت را بخودت می پیچی و به صدای جغدها گوش می دهی؛ درست بشنو! صدای دیگری هم می شنوی که با قلب تو مشغول می شود. این صدا با موج های رودخانه آمیخته شده است، زیر برگ گل ها و در تاریکی های مخوف همه جا مخفی شده است همین صداست که ترا دل تنگ می کند. در ابتدا مبهم و در عاقبت آشناترین صداهاست. درفضای قبرستان ها، گوشه های خرابه، روی دیوارهای کهنه و بیشتر از لب گل ها و چیزهای خوب است که این صدای پنهانی بیرون می آید. چقدر دفعات که تو به تماشای گل ها مشغول بوده یی یا خیالات بی ثبات و پراکنده ذهن خسته ات را به اطراف می ربوده است که شنیده یی باز همان صدا آمد خبر تازه یی به تو داد و ترا مضطرب کرد، بطوری که از تماشای اطراف سیر شدی. در آن حال اگر حادثه یی ترا از آن بهت و خیرگی شبیه به خواب بیدار می کرد صدای بال های پرنده یی بود که در اول شب از روی شاخه های خوابگاه خود به شاخه های دیگر می افتاد، یا رسیدن موقع بازگشت به خانه بود که ترا به حالت کسی که مست شده است یا از گورستان مخوفی به خانه می آید، از جا بلند می کرد. آنوقت به حرکت می افتادی و قدم های کوچکت را که روی هر سبزه گذاشتی، چشم هایت به طرف هر بوته ی گلی که باز می شد -همه جا و همه وقت - صدای خوشی زیر گوش تو آواز آشنایی می خواند. هیچ چیز هم پیش تو از این صدا محبوب تر نبود. اما بجای اینکه به روح و قلب تو روشنایی پایداری بدهد مثل صاعقه ترا روشن می کرد ولی چه فایده که فوراٌ می سوزانید! گل ها همیشه همان گل ها هستند. از دلربایی خود که کم نکرده اند. مهتاب های خاموش گوشه های صحرا و کنار رودخانه ها همانند که همیشه بوده اند و طراوت خود را همیشه یک طور تماشا می دهند. اما برای تو و برای هر کس که با قلب سوزان و خیال مضطرب و کنجکاو بطرف آنها نگاه می کند گاهی غم انگیز هستند. بهمین جهت است که عقب هر خنده یی، گریه یی وجود دارد. چرا که همیشه همان صدای آشناست که از معرفی این همه منظره های قشنگ بگوش می رسد. تو حق داری که بسوزی اما بیشتر حق داری که بخندی و به عجز و ناتوانی خودت ترحم کنی. خاموشی و تاریکی شب باید طبیعة راحت افزا باشد. خفاش ها از هـر 16