برگه:Divar.pdf/۱۳۲

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.

لیک بر دیوار سخت سینه‌ام با خشم
ناشناسی مشت میکوبد
«باز کن در … اوست
باز کن در … اوست»
دامن از آن سرزمین دور برچیده
ناشکیبا دشتها را نوردیده
روزها در آتش خورشید رقصیده
نیمه شبها چون گلی خاموش
در سکوت ساحل مهتاب روئیده
«باز کن در … اوست»
آسمانها را به‌دنبال تو گردیده
در ره خود خسته و بی‌تاب
یاسمن‌ها را به‌بوی عشق بوئیده
بالهای خسته‌اش را در تلاشی گرم
هر نسیم رهگذر با مهر بوسیده
«باز کن در … اوست
باز کن در … اوست»
اشک حسرت می‌نشیند بر نگاه من
رنگ ظلمت می‌دود در رنگ آه من

۱۲۹