برگه:DivanVahshiBafqi.pdf/۱۵۱

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی نشده است.
  ابر است و اعتدال هوای خزانی است ساقی بیا که وقت می ارغوانی است  
  در زیر ابر ساغر خورشید شد نهان روز قدح کشیدن و عیش نهانی است  
  ساقی بیا و جام می مشکبو بیار این دم که باد صبح به عنبر فشانی است  
  می هست و اعتدال هوا هست و سبزه هست چیزی که نیست صحبت یاران جانی است  
  یاری به دست‌آر موافق تو وحشیا کان یار باقی است و خود این جمله فانی است  
  در دل همان محبت پیشینه باقی است آن دوستی که بود در این سینه باقی است  
  باز آ و حسن جلوه ده و عرض ناز کن کان دل که بود صاف چو آیینه باقی است  
  از ما فروتنی‌ست بکش تیغ انتقام بر خاطر شریفت اگر کینه باقی است  
  نقدینه وفاست همان بر عیار خویش قفلی که بود بر در گنجینه باقی است  
  وحشی اگر ز کسوت رندی دلت گرفت زهد و صلاح و خرقه‌ی پشمینه باقی است  
  ترک من تیغ به کف ، بر زده دامن برخاست جان فدایش که به خون ریختن من برخاست  
  می‌کشیدند ملایک همه چون سرمه به چشم هر غباری که ترا از سم توسن برخاست  
  خرمن مشک چو بر دور مهت ظاهر شد دود از جان من سوخته خرمن برخاست  
  وحشی سوخته را بستر سنجاب نمود هر سحرگه که ز خاکستر گلشن برخاست  

۲۱