این برگ نمونهخوانی نشده است.
| دورم از خاک در یار و ، به مردن نزدیک | چون کنم چارهی من چیست در این باب امشب | |||||
| بسکه در مجلس ما رفت سخن ز آتش شوق | نفسی گرم نشد دیدهی احباب امشب | |||||
| شمع سان پرگهر اشک کناری دارم | وحشی از دوری آن گوهر سیراب امشب | |||||
| ز شبهای دگر دارم تب غم بیشتر امشب | وصیت میکنم باشید از من با خبر امشب | |||||
| مباشید ای رفیقان امشب دیگر ز من غافل | که از بزم شما خواهیم بردن درد سر امشب | |||||
| مگر در من نشان مرگ ظاهر شد که میبینم | رفیقان را نهانی آستین بر چشم تر امشب | |||||
| مکن دوری خدا را از سر بالینم ای همدم | که من خود را نمیبینم چو شبهای دگر امشب | |||||
| شرر در جان وحشی زد غم آن یار سیمین تن | ز وی غافل مباشید ای رفیقان تا سحر امشب | |||||
| کسی خود جان نبرد از شیوهی چشم فسون سازت | دگر قصد که داری ای جهانی کشتهی نازت | |||||
| نمیدانم که باز ای ابر رحمت بر که میباری | که بینم در کمینگاه نظر سد ناوک اندازت | |||||
| همای دولتی تا سایه بر بام که اندازی | خوشا بخت بلندی را که سوی اوست پروازت | |||||
| چه گفتم ، اله ، اله آنچنان سرکش نیفتادی | که آساید کسی در سایهی سرو سرافرازت | |||||
| من آن روز آستان بوسیدم و بار سفر بستم | که سر درخانهی جان کرد عشق خانه پردازت | |||||
| ز وحشی فاش شد رازی که حسنت داشت پنهانی | بکش او را که اشک و آه او کردند غمازت | |||||
۱۵