برگه:DivanSafiAliShah.pdf/۲۸

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.
۴
 
  تا رو نهادم از غم عشقت بکوه و دشت شستی ز روی سیل سرشکم غبارها  
  چون میزدم بوادی سرگشتگی قدم پا را نبود سرکشی از زخم خارها  
  در سوزش فراق تو هر شام تا سحر بد موی بر تنم همه چون نیش مارها  
  بیرون دلی ز حلقهٔ زلفت یکی کجاست کاری بدام و بندیش آسان بتارها  
  ما نا بوعدهٔ تو هنوزم امیدوار  
  چشم از چه شد سفید همی ز انتظارها  
  آنکس که شد ز نرگس مستت غرابه‌نوش می نشکند ز ساغر و جامش خمارها  
  خط بر دمیده گرد رخت یا کشیده‌اند بر باغ گل ز سبزهٔ ریحان حصارها  
  با طلعت تو فارغم از باغ و گل که هست شرمنده پیش روی بدیعت بهارها  
  رفت آنچه بود جز غم روی تو در نظر ما را بس است یاد تو از یادگارها  
  داند کمال شعر کجا هر مکدری  
  شعر صفی است آیت صفوت شعارها  
  شستند بمی خرقهٔ آلودهٔ ما را کردند منزه ز دغل دودهٔ ما را