چون مأمون بمیان سرای رسید طبقی پر کرده، بود از موم بهیئت مروارید گرد هر یکی چون فندقی در هر یکی پاره کاغذ نام دیهی برو نبشته در پای مأمون ریخت و از مردم مأمون هرکه از آن موم بیافت قبالهٔ آن دیه بدو فرستاد، و چون مأمون به بیت العروس بیامد خانهٔ دید مجصص و منقش ایزار چینی زده خرمتر از مشرق در وقت دمیدن صبح و خوشتر از بوستان بگاه رسیدن گل و خانهواری حصیر از شوشهٔ زر کشیده افکنده و بدر و لعل و پیروزه ترصیع کرده و هم بر آن مثال شش بالشی نهاده و نگاری در صدر او نشسته از عمر و زندگانی شیرینتر و از صحت و جوانی خوشتر قامتی که سرو غاتفر بدو بنده نوشتی با عارضی که شمس انور او را خداوند خواندی موی او رشگ مشگ و عنبر بود و چشم او حسد جزع و عبهر همچو سروی بر پای خاست و بخرامید و پیش مأمون بازآمد و خدمتی نیکو بکرد و عذری گرم بخواست و دست مأمون بگرفت و بیاورد و در صدر بنشاند و پیش او بخدمت بایستاد مأمون او را نشستن فرمود بدو زانو درآمد و سر در پیش آورد و چشم بر بساط افکند مأمون واله گشت دل درباخته بود جان بر سر دل نهاد دست دراز کرد و از خلال قبا هژده دانهٔ مروارید برکشید هر یکی چند بیضهٔ عصفوری از کواکب آسمان روشنتر و از دندان خوبرویان آبدارتر و از کیوان و مشتری مدورتر بلکه منورتر نثار کرد بر روی آن بساط بحرکت آمدند و از استواء بساط و تدویر درر حرکات متواتر گشت و سکون را مجال نماند دختر بدان جواهر التفات نکرد و سر از پیش برنیاورد مأمون مشعوفتر گشت دست بیازید و در انبساط باز کرد تا مگر معانقه کند عارضهٔ شرم استیلا گرفت و آن نازنین چنان منفعل شد که حالتی که بزنان مخصوص
برگه:ChaharMaqaleh.pdf/۵۵
ظاهر