میشناختنش. حتماً نشونیهاشو کسی داده بود. یکنفر دیگهم با من بود. سواریم خیلی بکش نبود. محکم بود اما نمیتونست تندتر از چهل بره. حتماً به ما میرسیدند. یک جیب زیر پاشون بود و مثل برق میاومدند. دنبالمون میکردند. به آمل چیزی نمونده بود. اما آمل برای ما لونهٔ زنبور بود. اگه پارسال بمازندرون اومده بودید میفهمیدید چی میگم. حتم داشتیم اگه به آمل برسیم کارمون تمومه. نزدیکیهای آمل کنار جاده یک میدونگاهی بیدرختی هست که تا وسط جنگل میره. جاده که پیچ خورد و سواری ما از نظرشون غایب شد، فوراً تو اون میدونگاهی پیچیدم و صاف تا وسط جنگل روندم. نمیگذاشتم رل هیچ تکون بخوره. خیلی تند میروندم. چرخها از روی ریشهٔ درختایی که بریده بودند میپرید. من نمیگذاشتم رل پیچ بخوره. دو سه دفعه سخت برخورد کرد. حتماً لاستیکها روی ریشهٔ درختها عیب کرد. این جوونک بی غیرتم لابد همینو دستک کرده بود و لاستیکهای ماشین رو اسقاط شده حساب کرده بود و باصطلاح سواری رو بی لاستیک خرید...
نگاهی به جوانک انداخت. مثل اینکه شوفر متوجه گفتههای ما بود. و گاهگاهی که من سرم را رو به جلو میگرداندم، در آینهٔ جلوی او میدیدم که متوجه ما است. اردوئی داستان خود را ادامه میداد:
— جیبشون رد شده بود. ما ممکن نبود برگردیم. سواری منو مثل گاو پیشونی سفید همه از دور میشناختند. باک رو خالی کردم. سویچو ورداشتم و ماشینو همونجا ول کردیم و رفتیم. تهران که رسیدم میخواستم واسهٔ برادرم بنویسم که بره و ماشین رو ضبط و ربط کنه. اما میگفتند که اورم گرفتهاند. همهٔ اینها رو میشناختم. با هم رفیق بودیم. واسهٔ همین جوونکی کاغذی نوشتم که بره و کار ماشینو تمام کنه. بهش اختیار دادم که هر طوری دلش میخاد سواری رو بفروشه و پولشو برام بفرسته. بعد از یک ماه سه هزارتومن برام فرستاد. نوشته بود که لاستیکهای جلو از بین رفته بود. اما بعدها که برادرمو آزاد کردند برام نوشت که ماشینو با همون لاستیکاش یکدفعه دیده...
آب دهان خود را فروبرد. سیگاری درآورد و آتش زد. پس از آن تا به آمل که رسیدیم، خصوصیات اطراف شهر را برای من شرح