برگه:AzRanjiKeMibarim.pdf/۴۰

از ویکی‌نبشته
این برگ هم‌سنجی شده‌است.
۳۸ از رنجی که می‌بریم
 

می‌داد.

از روی پل که رد می‌شدیم برایم گفت که ویلاهای ردیف کنار رودخانه را کی و چه کسانی ساخته‌اند. توی یکی از خیابانهای فرعی مقابل رودخانه پیچیدیم و دم گاراژ ایستادیم. اتوبوس می‌باید مسافر می‌گرفت و من وقت داشتم که سری به شهر و به بازار آن بزنم.

با سقف کوتاه خود، بازار خیلی تنگ و خودمانی بود و من گرچه غریبه بودم توجه هیچکس را جلب نمی‌کردم. در یک دکان بزازی یک خانوادهٔ دهقانی برای دخترشان که در همان کنار ایستاده بود و دخالت نمی‌کرد، جهیز تهیه می‌کردند. لامپاهای نفتی پهن و واز و ولنگ امریکایی از در و دیوار اینجا هم بالا می‌رفت. و قاطردارهای مازندرانی با بار برنج خود و کره مادیانهایی که بازار را از شیطنت خود پر می‌کردند راه را بند آورده بودند.

وقتی برگشتم هنوز اتوبوس مهیای حرکت نبود. اردوئی در بانک کاری داشت. با هم به آنجا رفتیم. می‌خواستم بدانم چکار دارد. وقتی مرا با دو نفر از رفقای آنجا که در بانک کار می‌کردند آشنا کرد و ما برگشتیم در راه از او پرسیدم که در بانک چکار داشت. گفت:

— اسکناس بزرگ می‌خواستم بگیرم.

فکر کردم لابد خیلی پول دارد. ولی من هنوز نفهمیده بودم او چکاره است. نمی‌دانم چرا علاقهٔ مخصوصی به دانستن این مسئله در من انگیخته شده بود. ساشین عازم حرکت بود. تصمیم گرفتم پس از حرکت اولین سؤالی که از او می‌کنم همین باشد. ولی. خود او وقتی یک سیگار آتش زد و ماشین که آمل را پشت سرگذاشت و دوباره در جادهٔ خاکی مارپیچی که در میان مزارع برنج تا زیر جنگلهای دوردست می‌پیچید افتاد، مثل اینکه دنبالهٔ داستان خود را گرفته باشد، اینطور ادامه داد:

— هرطور بود چهاراه یزد موندم. وقتی سروصداها خوابید برگشتم به اصفهان. یکماهی هم اونجا بودم. با دونفر اهوازی همونجا آشنا شدم. اونا منو واداشتند به این کار جدیدم مشغول شم...

با قیافهٔ خجلت زده‌ای جملهٔ خود را تا به اینجا رسانید. من با