گوشزد عالمیان کند. فقط یک بار و بس، بیش ازین خواهشی و آرزوئی ندارم.
***
فرشته با صدای نرم و محزونی جواب داد: «ای کودک تو از سعادت حقیقی بیخبری، و نمیدانی بهترین زندگانی کدامست. تو برای آزادگی و عشقبازی آفریده شدی، نه برای آنکه جوانی خود را در پی آرزوهای دور و دراز تلف سازی و روح خود را با زهر کشندهٔ شهرت طلبی سیاه کنی» از من بشنو و در همین بوستان زیبا رنگ کن، ببین که چمنهای دلپذیر آن با چه شوقی ترا دعوت بشادمانی میکنند، آن مرغ وحشی که اعماق این جنگل خاموش را با ترانههای آزاد خود از خواب بیخبری بیدار کرده موجودات کوچک و بزرگ را برقص میاورد همبازی تو خواهد بود و هر غنچهای که شکفته شود پی آنکه تو زحمتی بخود راه دهی گلبرگهای خویش را در پیچ و خم زلفـینت خواهد پیچید و این تاج گل برای تو هزار بار لایق تر و خوشایند تر از تاج سنگین شهرت و عظمت است.
***
ولی من بگفتار حکیمانهٔ او توجهی نکردم فریاد زدم: «این گلها تمام فناپذیرند و بکار من نمیایند، عمر کوتاه ایشان سحرگاهان آغاز میکند و با غروب خورشید بپایان می رسد، خشم آفتاب نیمروز گل سرخ را پژمرده میکند، و باران رنگ زرین گل زعفران را از و بجبر میرباید، ولی تاج شهرت تو جاودانی است، مرگ و فنا بدان دسترسی ندارند، دندان منجمد زمستان در آن کارگر نیست، و گذشتن زمان از آسیب رساندن بآن عاجزست». فرشته در جواب خاموش ماند-و چهره اش از اشک ترحم و شفقتتر شد.