فشارد. از خرمی طبیعت لذتی نمیبردم، زیرا اسیر آرزوهای دور و دراز بودم، و مشتاق عظمت و شهرت. مرا گل سرخ بچکار میامد و زعفران زرین برگ در نظرم چه جلوهای داشت؟ نغمات مرغان خوش پر و بال بگوش من خارج آهنگ بود. صف آرائی و خودنمائی گامهای رنگارنگ مرا فقط متوجه بنا پایداری طراوت و کوتاهی عمر آنان میکرد و سراپای آن منظره را در چشم من فریبنده و بیحقیقت و حقیر جلوه میداد.
باری، من مانند آن مار افسانهای که لا ینقطع خود را میگزد و بدرد میاورد ببلای آرزوهای خویشتن گرفتار بودم، و روح خود را معذب میداشتم.
***
ساعتهای متوالی بپایان رسید بیآنکه من ملتفت گذشتن وقت باشم، تا آنکه خورشید مانند کشتی عظیمی که بادبان آن ارغوانی رنگ باشد در دریای پهناور مغرب فرو رفت، ناگهان از میان آن کانون آتشین هیکل زنی نمودار شد که از درخشندهترین رؤیاهای بشر خاکی در زیبائیهای گوی سبقت میربود. لباسی سپید تر از شعلهٔ کورههای فلزی بر تن و تاجی از برگ غار بر سر داشت، و بسرعت شهاب ثاقب از کانون غروب درگذشت و بکنار من آمد.
***
آنگاه من در مقابل او بزانو درافتادم فریاد زدم: «ای مطلوب عمر من!ای آنکه سالها چشم براه قدوم تو بودهام؟ ای بخشندهٔ نام جاودانی! ای جهانگیر عظیم!مگذار که من گمنام بمیرم! تاج جلال و عظمت را لا اقل یکبار بر پیشانی من قرار ده و رخصت فرمای تا کوس بلند آواز شهرت و افتخار نام مرا