خون در رگ و پیدا بخفقان میزند اما بهر صورت میزند. و گرچه دانه زیر خروارها لایه سیل مدفون است اما این دفن نیست. دورخیز است. تا برسد روزی که قدرت تیمه سبز جوانهای ضخامت بی حس لایه را بشکافد و پرچم خوشه خویش را دم باد بیفراند.
حرف من درین فریاد از سرچاه[۱] اینکه مبادا حقاندیشیدن را از ما گرفته باشند! چه ما درین عرصات سالها است که نشستهایم و رضایت دادهایم باینکه دیگری یا دیگران برایمان نقشه بکشند و بجای خود ما بیندیشند. یا باینکه تنها بارك كردن بیندیشیم یا در این اواخر با اسافل اعضا و چاره چیست؟ وقتی همه وسایل آزاد کسب خبر و برخورد عقاید را بستند چنین میشود که هست. جماعتی بیخبر و طعمه شایعات عین صحرای محشر! فقط حکمی مانده است و عرش اعلایی و صور اسرافیلی که صبح تا شب فرمانی همچو تقدیر را در آن بدمند و چه صوری و چه اسرافیلی گندش را در آوردهاند. و این دیگر خفقان است. در هر دیگ را که بگذاری وزیرش را بتابی چنان غلغل میکند که انگار سر گاو در آن میپزد. غافل از اینکه فقط آب است و میجوشد، و این است شایعات. خوراك هر روزه ذهن ما. که خود خوراک قتل وغارتیم و جهالت وظلم!
حرف دیگرم اینکه مبادا دوره آرمانهای بزرگ برای ما گذشته باشد؛ چون هم اکنون بزرگترین آرزوی یک شهر نشین متمدن (۱) که بدست جادوئی غرب لمس شده است داشتن خانهای است و مقامی امن و آرامشی و دیگر هیچ. تنها فرق این همشهری با آن دیگری درین که یکی بخانهای چهار اتاقه راضی است با ماشینی و تلویزیونی و دیگری بکاخی اشرافی و میلیونها در بانکی. و آیا
این شد روزگار؟ بیهیچ آرمانی و هیچ دغدغهای! اما هنوز در دهات
- ↑ اگر میگویم فریاد از سرچاه یکی هم با این علت است که سه مقاله این دفتر در حد خود زیاد خوانده شده است. این هر سه مقاله نخست در مجله «علم و زندگی» در آمد که اکنون توقیف است. مثل بسیاری دیگر از مطبوعات وزین اولی و آخری را هم یکی دو تا از مجلات هفتگی نقل کردند و سروصدائی.... و آخری ترجمه هم شد- یا نکریزی- و در محافل از ما بهتران پخش شد... و باین ترتیب حق میدهید که بگویم فریادی است از سرچاه و نه از ته آن.