برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۵۶

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۵۷
علویه‌خانم

«– خاک تو سرش! اون عرضه نداش که. تا اون بییاد مرد بشه دم شتره بزمین میرسه. هنوز مززهٔ پای عرقه، خوب حالا کی حرکت میکنی؟»

«فردا حرکت میکنیم، تو هم مییابی؟ ما رو که غال نمیگذاری.

«خودم جورابت رو وصله میزنم، دیگه مثل ایندفعه ما رو مییون راه نگذاری؟»

یوزباشی با صورت قاچ‌خورده‌اش زد زیر خنده بطوریکه لثه‌های کبود دندانهای گراز کرم‌خورده‌اش همه بیرون افتاد.

علویه یک بامبچه محکم تو کلۀ زینت‌سادات زد:

«الاهی آکله شتری به بالا و پایینت بریزه که جونم رو بلبم رسوندین، از دس شما جونم مرگ شده‌هاس که من باین روز افتادم! اون بابای جاکشتونم خواس آب کمرشو تو دل من و عصمت‌سادات خالی بکنه!»