یوزباشی جلو آمد گفت: «اقر بخیر! میدونی؟ آه تو منو گرفت. دو تا از اسبام نفله شدن!
علویه برگشت نگاه زهرآلودی بصورت او انداخت. بعد خندهٔ ساختگی کرد: «یوزباشی! حال و احوالت چطوره؟ چه عجب! پارسال دوس امسال آشنا! سبز باشی! دماغت چاقه؟ چن وخته که مشد هسی؟
یوزباشی: «یه هفته میشه. شما کی اومدین؟
علویه: «ای! چاهارپنج روز هس، شما رو که دیدم انگاری دنیا رو بمن دادن. دور از جون شما باشه! من ازون زنیکه گود زنبورکخونه، ازون جنده سربازی، لجم گرفته بود که روبرو...
یوزباشی حرفش را برید: «خوب بروبچهها سالمن؟ آقاموچول کجاس؟
علویه عاروق زد: ذلیلشده را ولش کردم. اونم میخواس آب کمرشو تو دل منو عصمتسادات خالی بکنه، پنجهباشی خوب مردیس، کاردونه، میدونی، مجری پینهدوزیشو سهزار فوروخت، حالا پردهگردون شده. پدر عاشقی بسوزه؛ گلوش پیش عصمتسادات گیر کرده اما هنوز فوتوفند کاسهگری رو بلد نیس میباس من کلمهبکلمه حقنش بکنم. اگه آقاموچول بود بیشتر مشتری مییومد. چون خودش برورویی داشت. حالا نون آب و گلشو میخوره، میدونی رفته بچه بیریش تو حموم شده، لایقش هم همین بود من اونو دیگه پسر خودم نمیدونم. خاک بسرش آدم میباس جوهر داشته باشه.
«مگه آقاموچول دامادت نبود؟