برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۵۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۵۳
علویه‌خانم

خودت پیاده. من قلتشن آقا، آقابالاسر لازم نداشتم، اون صاب‌سلطان جنده سوزمونی رو هم حواله‌اش رو میدم به همین امام غریب... رفتی؟ خبرت رو ببیارن! جیره‌ام رو به یخ بنویس بذار جلو آفتاب!.»

یوزباشی از میان کاروانسرا فریاد زد: «گارییا راه میفته.» بعد رفت مثل گل‌سرسبد، بالای نشیمن پف کرد نشست. فحشهای مخلوط روسی و ترکی از کنار لوچه‌اش بیرون میریخت.

ننه‌حبیب آمد صورت علویه را بوسید و گفت: «هرکه رو نگاه کنی، یه بدبختی داره، خانوم از دیشب تا حالا انگشتر عقیقم که شما دیده بودین گم شده. قابلی نداشت، اما یادگاری مادربزرگم بود. شما اونو ندیدین؟»

علویه با سر اشارهٔ منفی کرد، ننه‌حبیب بطرف گاری دوید قنوت محکم‌تر از معمول در هوا چرخید و روی گرده اسبهائی که از شدت درد و سرما پوست تنشان میپرید فرود آمـد مثل اینکه یوزباشی میخواست دق‌دلی خودش را سر آنها خالی بکند — اسبها از زور پسی و بیچارگی همدیگر را گاز میگرفتند و بهم لگد میزدند.

گاری‌ها با تکان و لغزش برفهای گل‌آلود را شکافتند و خارج شدند.

علویه مشت خودش را پر کرد و روی تیرهٔ پشت زینت‌سادات کوبید و گفت: «امان از دس شما ورپریده‌ها، که مثه هند جیگرخور میمونین، از بسکی جوش‌وجلا زدم صورتم شده