برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۴۲

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۴۳
علویه‌خانم

آدمت بکنم! اما خاک تو سرت! اصلن جوهر نداشتی. دیشب کودوم گور رفته بودی؟ من خبرشو دارم. پدری ازت دربییارم که ایوالا بگی. این دس‌مزدم بود؟ پنجه‌باشی بمن گف که دیشب رفته بودی بیرون، دم صبح اومدی، — کرم از خود درخته، پس خودت خارشتک داشتی — اگر میل کون دادن نداری چرا گرد بیغوله میگردی؟ نکنه که رفته بودی بغل صاب‌سلطان! حتمن با اونم روهم ریختی، همیشه میدیدم، جلو پرده صاب‌سلطان میخواس با چشماش تو رو بخوره! آقا شاشش کف کرده، هان؟ فهمیدم کاسه زیر نیم‌کاسس — ذلیل شده؟ تو رفتی واسه من انگش تو شیر زدی، کسیکه بما نریده بود غلاغ کون‌دریده بود!

قراولی که بکلاهش منگولهٔ سرخ بود و خودش را مأمور انتظام میدانست برای نمایش مداخله کرد و به علویه گفت:

«– باجی چه خبره؟ دادوبیداد راه انداختی! مگه سقت رو با بوق حموم ورداشتن؟

علویه: «– برو برو! در کونت را چف کن! مرتیکه الدنگ پف‌یوز یه تیکه اخ‌وتف بکلاهش چسبونده مردوم رو می‌چاپه! کمون میکنه من ازش میترسم؛ چس رفته گوز اومده، حاکم دهن دوز اومدوه — نکنه تو هم مزاجت شیرخشتی باشه که پشتی این ذلیل مرده رو میکنی؟

صاحب‌سلطان: «ببیا، اینم، بقولی خودت، دامادت یا پسرت؟ دیگه چی میگی؟ خوبه که همه میدونن بغل یوزباشی میخوابی. علویه به آقاموچول: «– آهای! سید جدکمرزده تو مرو ندیدی؟ رفتی با این زنیکه هزارکیره روهم ریختی، بمن نارو و بهتون