برگه:علویه‌خانم و ولنگاری.pdf/۱۳

از ویکی‌نبشته
این برگ نمونه‌خوانی شده ولی هنوز هم‌سنجی نشده‌است.

۱۴
علویه‌خانم

برداشت و با زن جوانی که روی خود را محکم گرفته بود براه افتادند.

میان جمعیت همهمه افتاده بود. هریک با آفتابه، لولهنگ و سماور حلبی خودشان بطرف چهار گاری که ردیف در میان جاده ایستاده بودند هجوم آوردند.

آخر از همه علویه‌خانم و همراهانش وارد گاری یوزباشی شدند و جای خودشان را پهلوی نشیمن سورچی گرفتند. بچه‌ها از شدت سرما پنجه‌های یخ‌زده خود را در دهانشان فرو کرده و ها میکردند که گرم بشود.

سقف گاری از چوبهای هلالی تشکیل شده بود که رویش را با نمد پوشانیده بودند. میان گاری باربندی شده بود و مسافرین روی بارها با اثاثیه خودشان که عبارت بود از رختخواب بسته و سماور نشسته بودند. — آفتابه و ظروف مسی خود را در اطراف گاری آویزان کرده بودند. در میان گاری ناخوش روبقبله، افتاده بود زن و مرد و بچه هم هرطوری میتوانستند جای خودشان را باز میکردند.

علویه‌خانم میان صاحب‌پرده، زن جوان و دو بچه نشست — هیچگونه شباهت صوری بین آنها وجود نداشت، فقط زردزخم گوشهٔ لب وجه اشتراک این خانواده بود — پس از اندکی تأمل علویه رویش را بصاحب‌پرده کرد و گفت:

«– امروز چیزی دشت نکردیم. انگار خیروبرکت از همه‌چی رفته. دوریه آخرززمونه. اعتقاد مردم سست شده همه‌اش سه زار و هفت شاهی! با چهار سر نونخور چه خاکی بسرم بکنم؟»

مرد جوان با حرکت سر مطالب علویه را تصدیق کرد،