«برو ای جوون، تو که بقد یه بال مگز نقره فدای اسم حضرت رضا کردی، برو هر مطلبی داری اجرت با حضرت صاحبچراغ، هر مطلبی داری خدا همین امشب تو مشتت بذاره. برو ننه برو بیبی! ننه امالبنی عوضت بده، حق بتیر غیب گرفتارت نکنه. بحق امام غریب در غربت بیمار نشی. هر مراد و مطلبی داری صاحب اسمت بهت بده. برو جوون! خدا بقد وسعت بتو بده. هرکی چراغ چهارم رو روشن بکنه بحق ضامن آهو خدا چهار سوتون بدنشو پنج سوتون نکنه، یعنی خدا عصای فقر و بیماری بدسش نده.»
زن چاقی که موهای وزکرده، پلکهای متورم، صورت پرککمک، پستانهای درشت آویزان داشت پولها را بدقت جمع میکرد. چادر سیاه شرندهای مثل پردهٔ زنبوری بسرش بند بود، روبنده خود را از پشت سرش انداخته بود، ارخلق سنبوسهٔ کهنه گل کاسنی بتنش، چارقد آغبانو بسرش و شلوار دبیت حاجیعلیاکبری بپایش بود. یک شلیته دندانموشی هم روی آن موج میزد و مچ پاهای کلفتش از توی ارسی جیر پیدا بود. ولی چادرش از عقب غرقاب گل شده و تا مغز سرش گل شتک زده بود.
درینبین سورچی از بالای گاری با لهجه ترکی فریاد زد: «آهای علویه! معرکه بسهها، راه میافتیم.»
زن چاق برگشت نگاه زهرآلودی بگاریچی انداخت و بعد از آنکه پولها را تا دانه آخر ورچید و گوشهٔ چارقدش گره زد، یک بچه دوساله را بغل کرد و دست بچه کوچک دیگری را گرفته اشاره به صاحبپرده کرد. او هم پرده را لوله کرد و