پدر را میگویم. که از پیش رفت تا خانه را آب و جارو کند. بله. عین خانهمان. همه دورهم. و با همان شلوغیها. و رفت و آمد. مادرم نشسته سر قبر وسطی و شانههایش زیر چادر میلرزد. و خواهرم پهلوی دستش دارد قرآن میخواند. بزمزمهای. بیصدا. آخر بابا خوابیده. و خواهر دیگرمان او هم از سر و صدا خوشش نمیآمد. درست مثل من، آخر او هم بی تخم و ترکه مانده بود. و خواهرزادهها هم هستند. همانها که هفتهٔ پیش برده بودمشان به گشت و گذار روی دریاچهٔ سد کرج. و چه کشفی کرده بودند. اینجا هم دارند کشف میکنند. همانجور کنجکاو و جوینده. از این قبر به آن دیگری سر میکشند. به کشف دیگری به تجربهٔ تازهای از عالم مرگ برای زندگی. از عالم اموات برای دنیا. یعنی از آن خانه به این خانه. به سلام و احوالپرسی. یعنی فاتحه. و لااله الاالله گرمازده و بی حالی از مردهشورخانه بلند است و سوت تیز و کشداری از ایستگاه راه آهن. وسایل صوتی تعادل صحنه. دنیا و آخرت. یا چاوشهای آخرت و دنیا. و کدام آخرت؟ و کدام دنیا؟ مگر همین مقبرهٔ خانوادگی مرز دنیا و آخرت نیست؟ اینکه عین خانهٔ ماست. عین دنیای مادرم و خواهرم و خواهرزادهها و این همهٔ خلایق. پس چه دعوت بیهوده ای از دو سو؟ در این راه نیازی به هیچ چاوشی نیست. و اصلا راهی نیست و سفری نیست. دنیا عین آخرت و آخرت عین دنیا... و راستی
برگه:سنگی بر گوری.pdf/۸۶
ظاهر