اندکی از بار خبر را بدوش برادری یا همریشی گذاشتم و حاضر شده بودم که او هم آمد. با چمدانی در دست. بازش کردم که صابون و حولهای در آن بگذارم. لباس سیاهش هم توی چمدان بود. پس خبر را شنیده بودی. و برویم. و رفتیم. ساعت نه صبح روی نوار خاکستری جادهٔ مهرآباد بودیم و ۷ شب از زیر طاق بستان میگذشتیم. قزوین را در آینه دکان خرازی فروش کنار خیابان دیدیم. با عینکی تازه و تنگ و سیاه. و گفتم:
–میبینی زن؟ آنقدر عر و بوق کردی که یادمان رفت عینک برداریم.
و چه بهتر. آن بساط نکبت بار زلزله را با عینکی هر چه تنگتر و تارتر میدیدیم بهتر بود. ناهار را زیر سایهٔ درختهای غبار گرفتهٔ یکی از قهوهخانههای سر راه خوردیم. درست چسبیده به الباقی سفرهٔ زلزله. عمارت سنگی قهوهخانه انگار از داخل ترکیده بود و سنگهای تراش خورده هریک در گوشهای و سر تیرها از میان خاک و پوشال بیرون مانده. و مردکی لاغر که روی همان یک زیلوی ما نیمرو میخورد نمیدانم در قیافهٔ ما چه دید که به دو استکان عرق مهمانمان کرد. و از گاوهایش گفت که همه حرام شدهاند. و حالا او میترسید که پوستهای دریدهشان را هم کسی نخرد. و باز رفتیم. و همدان را خواستم در یک لیوان آبجو ببینم. به عنوان