باشی احمق؟ که وحشتم گرفت. از آن سربند بود که فهمیدم عجب محکم باید باشد این جمجهٔ آدمیزاد! با تمام کله زده بودم توی تمام صورتش. اما نه شاهدی داشت و نه پرونده کامل بود. و اصلا که دیده بود؟ فقط یک ورقهٔ معاینهٔ طبی داشت که برایش هفت روز استراحت نوشته بودند. که خیالم راحت شد. لابد چشم را هم معاینه کرده بودند و اینطور نوشته بودند. از قضا صاحب دکان هم – همانروز واقعه – از ارادتمندان درآمده بود و با اینکه کنتور سه فازش را با سنگ خرد کرده بودم و از تماشای نور سبز و آبی اتصال برق در متن روشنایی روز تعجبها کرده بودم و شادیها، رضایت داده بود و اینها همه وقتی اتفاق افتاده بود که یارو شاگرد دکان که کاسهٔ از آش داغتر شده بود، رفته بود دنبال پاسبان و همسایهها وساطت کرده بودند و آشتی کنان و الخ… به پیشنهاد قاضی خواستم پولی بدهم و سرو ته قضیه را به هم بیاورم. اما یارو قبول نکرد. نه اینکه از اصل پول نخواهد. نه. در این صورت مثل خودمن بود که تخم و ترکهٔ شازده را بیخ ریش نچسبانده بودم. پول کمش بود. آنچه میخواست درست است که فقط مزد هفت روز کارش بود اما حتماً بیشتر از نازشست یک شوت محکم بود، با کله در فوتبال. که من بچه مدرسهای که بودم از عهده اش خوب برمیآمدهام.
برگه:سنگی بر گوری.pdf/۵۰
ظاهر